۱۳۹۴ مهر ۲۷, دوشنبه

بَعد


و این است ،بَعد
خالی شدن خواست بر روی هیچ
پوچی را تراش می دهد
این سیاه چاله، مظلوم ترینشان است
طلسمی می بندم بر نوک ناخنم
که اگر اشاره ای کردم، آن بشکند
جاری شود خونی از بدن قبلی ام
سیلی شود
سیاهی قفل شود
هوایت تنگ شود
و، اشک روحت را بر من ببازی
حواست باشد، نخوان متن یک غریبه را
غریبه هیچ ننوشت
غریبه فقط به نقطه اش فکر می کند

۱۳۹۴ خرداد ۲۲, جمعه

همی ش ه


هیولایی کوچک متولد شد
تا فقط ببیند
دید و خوابید
مرد و تمام شد
حالا هر شب ، شب به یادش رقص می زند
و می افتد تصویرش بر برکه بیشه اش
انعکاس ماه بر جای یک چشمش
یادی از هیجان انعکاس خورشید بر جای چشم دیگرش
و سایه درختان بیشه زارش، رقصنده به آن حرکت پس می دهند
هیولای کوچک بیشه، بیشه ات جای توست
اگر نیایی
بیشه تاریکت همیشه تو را می سازد