۱۳۹۴ مهر ۲۷, دوشنبه

بَعد


و این است ،بَعد
خالی شدن خواست بر روی هیچ
پوچی را تراش می دهد
این سیاه چاله، مظلوم ترینشان است
طلسمی می بندم بر نوک ناخنم
که اگر اشاره ای کردم، آن بشکند
جاری شود خونی از بدن قبلی ام
سیلی شود
سیاهی قفل شود
هوایت تنگ شود
و، اشک روحت را بر من ببازی
حواست باشد، نخوان متن یک غریبه را
غریبه هیچ ننوشت
غریبه فقط به نقطه اش فکر می کند